• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی

baroon

متخصص بخش ادبیات



شناسنامه


من از جاده‌ها، کوه‌ها، کلمات
از درياها و دشنام‌های بسياری گذشته‌ام
(می‌گويند وقتی مصيبتِ ماه
از حَدِ تاريک‌ترين شبِ ناجور می‌گذرد،
ديگر هيچ ستاره‌ای
بر مزارِ مردگانِ ما گريه نخواهد کرد.)
دروغ می‌گويند
تا تو تمامِ سهمِ من از ثروتِ سپيده‌دَمی
کوه و جاده و دريا چيست
دريا و دشنام و کلمه کدام است
من خودم اين حروفِ مُرده را
به مزاميرِ زندگی باز خواهم گرداند
من عطرِ آلوده به روز را می‌شناسم
سرمنزلِ دورِ جاده‌های جهان را می‌شناسم
سايه‌سارِ بلند کوه و
تنفسِ کوتاهِ کلمات را می‌شناسم
نه دريا از دهانِ سگ و
نه آدمی از دشنامِ آدمی،
هرگز آلوده‌ی اندوه نمی‌شوند
حالا بگذار مصيبتِ ماه
از حَدِ تاريک‌ترِ هرچه که دلش گرفت ...!

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



شاملِ نکته‌ی مهمی است



گاهی می‌بينم
خطوطِ عجيبی از وَهمِ آسمان می‌بارند
خطوطی خاموش
با خوشه‌هايی همه از جنسِ نوشتنِ حَيّ،
و بعد کلمات به ياریِ روياها می‌آيند،
کلماتی از کتيبه‌ی کبريا
که انگار آوازهای گُم‌شده‌ی حضرتِ داوودند
بوی نوزادِ آب و عود و علف می‌دهند
می‌آيند مقابلِ من می‌آيند
می‌روند، نمی‌مانند ... نمی‌مانند!


گاه چنگ می‌زنم به خوابِ هوا
پَری پَری از پرده می‌گذرند
جهان را می‌گيرند
جانم را جا می‌گذارند
و من باز
با حسرتِ همان پس چرایِ هميشه می‌مانم
تا از دستِ دعای تو کامل‌تر شوم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



تکوينِ سخاوتِ می



دَمِ همين خوابِ سحرگاهیِ خودم به خير
که می‌توانم با تمامِ علاقه بميرم و
باز همچنان حلاجِ حوصله باشم

(من پنبه‌ی شما را خواهم زد!)
هر دَم آفتاب را به بازارِ مسگران می‌بريد!؟

(مُرده‌شويَت ببرد پاره نانِ به خون جويده!)

دَمِ همين کلماتِ روشنِ خودم به خير
که سَرَم برای چه خواهد شدِ هيچ فردايی درد نمی‌کند

شما شاعرانِ معاصرِ من!
واژه‌ها هرگز کهنه نمی‌شوند
باز هم از ماه بگوييد
اَبرهای بی‌خودِ اين همه سايه‌سار
در حالِ رفتن‌اند
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



حالا هی بگو


نی از نوشتن، خسته و
نایِ بُريده
از اين تيغِ ترانه‌کُش!

چه کنم؟
ماندم و داغ ديدم
ماندم و پير شدنِ حنيف را نديدم
پير شدنِ امير، پرويز، پروانه را نديدم
پير شدن سعيد و ستاره را نديدم

(عجيب است، اَبر آمد و دنيا را باران گرفت و ما نفهميديم
کی تشنگی نشست و چراغ شکست و کَفَنِ کلمات را
کدام کهنه‌کار ... در گرانیِ گريه‌ها ربود)

حالا خيلی وقت است ديگر
نی از بی‌چرايیِ تيغ بُريده و
ترانه از ترسِ هر مگو

حالا هی بگو!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از اورادِ همان مُغان مادينه



رازا
حرفِ عجيبِ ر
رازا
حرفِ عجيبِ الف
رازا
حرفِ عجيبِ ز
تا می‌تَنَم تَنا، تَناتَنی
يا يوماآنادا، تو از منی!
به من بگو
حالا چند هزاره از آن دقايقِ دانسته می‌گذرد؟

هزاره‌هاست
رديفِ شمعدانی‌های بالایِ چينه مُرده‌اند
دنباله‌ی لغزانِ دامنِ باد و
بوی مزارِ فروغ مُرده است
راهِ شبنم‌پوشِ گلاب‌دره و
خوابِ مخفیِ ماه مُرده است
ماريا مُرده است
اِرنستو
نرودا
ماچوپيچو مرده است
بلندی‌های دربند و
شميمِ بی‌وَرای شهريوری مُرده است

رازا
حرفِ عجيبِ ر
رازا
حرفِ عجيبِ الف،
رازا
حرفِ عجيبِ يا،
چرا اين سال‌ها
هر ساعتی که می‌خَرَم
روی پنج و نيمِ غروب به خواب می‌رود؟
چرا اين سال‌ها
هيچ تقويمی هرگز به جمعه نمی‌رسد؟
چه کسی ساعت پنج و نيمِ عصر پنج‌شنبه را
از ما گرفته است!؟

هی حرفِ عجيبِ ر
حرفِ عجيبِ يا
حرفِ عجيبِ ر
حرفِ عجيبِ الف!
ديگر از من گذشته
که نگرانِ چيزی از اين پسينِ بی‌پايان باشم
فقط اگر ...
روزی اگر دوباره بازآمدی
اشتباه نکن،
پيرمردِ خسته‌ای که سايه‌سارِ بيد به خواب رفته
خودِ من است!
همان گوزنِ بهارمَستِ بی‌مرگی
که شبی از معاشقه با ماه
هزار پلنگِ حسود را
بر يکی چشمه‌ی تشنه از اين جهان جا می‌نهاد و ...

ديدی
قصه‌ی ما نيز به انتها رسيد!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



راهِ دورِ کرج



خشايار خواب ديده بود
که از دهانِ گُربه‌ی مصری
ماهِ مُذاب و شبنمِ گُلِ سرخ می‌چکد

همه ساکت بودند
من گفتم تعبيرِ اين اتفاقِ عجيب
بايد چلچله‌ی گلوبُريده‌ای باشد
که روزی از امام‌زاده طاهر
به آشيانه‌ی نی‌پوشِ همين طاقیِ شکسته باز می‌گردد

يک نفر که رخسارِ خسته‌اش را
لابه‌لای رويای مُردگان نهان کرده بود
آهسته پرسيد
تو از کجا
به اين مگویِ ناممکن رسيده‌ای؟

(پرنده‌ای آمده بود
رفته بود بالای هزار کاشیِ شکسته
نشسته بود)

گفتم از ميان ما
تنها او رَدِپای گرگ‌های باران‌ديده را می‌شناخت
تنها او پيراهنِ دريده‌ی کنعان و
کلماتِ کُشته‌ی مرا می‌شناخت
تنها او دسيسه‌ی نادانِ باد و ...

بگذريم ...!
اينجا چقدر چهارشنبه‌ها ظالم است
چقدر سردخانه ساکت است
چقدر سخت است چاه، پيراهن، خشايار،
ماه، گُل سرخ!

و ما
که دوباره از ميانِ خود قرار می‌گذاريم
تا آهسته از آرامشِ لرزانِ اتفاق بگذريم!

ما بايد به حواسِ عجيبِ حادثه عادت کنيم
مبادا باد بفهمد
ما در غيابِ محمد گريه کرده‌ايم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از آوازهای ماهِ عَطارُد



هی حضرتِ شيرازنشينِ من!
سی دقيقه به سه و نيمِ بامداد است

چه فرقی می‌کند
من خسته‌ام
خوابم گرفته
بُريده‌ام
بگو رهايم کنند

(بی راه و اين همه خاموش!
خودت بگو
کو پير، می، کو می‌فروش؟)

هی پدر ... پدر!
پس اين همه مويه از نیِ بُريده
برای چيست؟
اين چنگ، اين چنگِ شکسته
شکسته برای کيست؟
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



متهم!



تظاهر می‌کنم که ترسيده‌ام
تظاهر می‌کنم به بُن‌بَست رسيده‌ام
تظاهر می‌کنم که پير، که خسته، که بی‌حواس!
پَرت می‌روم که عده‌ای خيال کنند
اميد ماندنم در سر نيست
يا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چيزی، چراغی ...!


دستم به قلم نمی‌رود
کلماتم کناره گرفته‌اند
و سکوت ... سايه‌اش سنگين است،
و خلوتی که گاه يادم می‌رود خانه‌ی خودِ من است.

از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بيزارم
از خيانتِ همهمه به خاموشی
از ديو و از شنيدن، از ديوار.
برای من
دوست داشتن
آخرين دليلِ دانايی‌ست
اما هوا هميشه آفتابی نيست
عشق هميشه علامتِ رستگاری نيست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عميقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خيالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست
چقدر ...

نبايد کسی بفهمد
دل و دستِ اين خسته‌ی خراب
از خوابِ زندگی می‌لرزد.
بايد تظاهر کنم حالم خوب است
راحت‌ام، راضی‌ام، رها ...
راهی نيست
مجبورم!
بايد به اعتمادِ آسوده‌ی سايه به آفتاب برگردم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



قمار بر سرِ قصيده‌ای
که بعدها غزل از آب درآمد


من
تنها پرستارِ بامداد و بنفشه بوده‌ام
ليلاجِ به بارانْ باخته‌ی بی‌خيالی
که از دغدغه‌ی درياهای بی‌شماری گذشته است

آيا همه‌ی حقيقت همين است؟
آيا واژهْ‌بازِ بزرگِ سپيده‌دَم
سرانجام
چراغی به کوچه‌ی وحشت‌نشينِ ما خواهد آورد؟

همه‌ی اين حرف‌ها
هيچ کدام از منِ به بارانْ باخته‌ی بی‌خيال نبوده است
فروغ مقصر است
دختر درياهای دور مقصر است
دخترِ درياهای دور ... که خيلی شاعر بود
آمده بود
روی ماسه‌های مه‌آلود نوشته بود
مهم نيست
(چراغ را می‌گويم!)
می‌خواهد بياورد، می‌خواهد نياورد
تو که از بلوغِ بامداد به فهمِ بنفشه رسيده‌ای
ديگر چه باختن به باد و
چه بُردن از باران!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



آن شب
همه‌ی کهکشان‌ها از پشتِ حصيرِ نی پيدا بود



گِرِه می‌زنم چراغ را ...
چراغ را به کورترين کلماتِ بی‌گناه گره می‌زنم
همه چيز روشن، همه چيز پيدا
روشنی‌ها پيدا، راه‌ها پيدا، روياها پيدا
راه می‌افتم
بند به بند
از ممنوع‌ترين محبسِ خستگان می‌گذرم
و به خودم ثابت می‌کنم
برای عبور از سرکش‌ترين شعله‌ها
پيراهن از سوادِ سياوَش و
سخن از پايداریِ دريا پوشيده‌ام

دريغا که در اين شبِ نانوشته
نيزارِ ستارگان خواب است
بيشه، باد، پروانه، پلنگ و
بِرکه و باران خواب است

قسمتِ من آيا
همين ناآشنا آمدنِ من است؟

يک چيزهايی ديده
يک چيزهايی شنيده
يک چيزهايی ... که گفته‌اند، می‌گويند!
ماه مقصر است
سايه‌روشنِ حصيرِ نی و
نمازِ ناتمام همين ترانه مقصر است

يوما، يوما، يوماآنادا!
در اين شبِ هر کس به هر کسِ بی‌پدر
هرگز هيچ ستاره‌ی روشنی
مرا نخواهد شناخت
من
سال‌هاست گِره از گلوی کلمات گشوده‌ام.
تقلایِ ترانه‌کُشانِ کهنه‌کار هم به جايی نخواهد رسيد
مرگ هم می‌داند که ماندنِ بی‌چرا
فقط سرنوشتِ صخره‌ی آفتاب است!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



توضيحِ شبتاب
به ستاره‌ای نزديک به مَطْلَع‌الفَجْر



باران‌خوردگانِ اين باديه
سرسخت‌تر از آن‌اند
که سايه‌نشينِ گرگ و
زمين‌گيرِ گريه شوند

پس مجبوريم از مجازاتِ خار و
انتقامِ بی‌دليلِ بلاهت بگذريم،
وگرنه باز ميان زيستن و گريستن
يکديگر را بر مزارِ ماه و ستاره ملاقات خواهيم کرد
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



چند پرسشِ پيشِ پا افتاده از حکيمه‌ی آب‌ها



محال نيست خلاصه‌ی بی‌رَحمِ دريايی
در يکی شبنمِ بلور
(نور می‌لغزد از مرمرِ بو،
عرق‌کرده‌ی آب‌های العطش،
تو در تویِ هم آمدن از تو،
به طعمِ تن،
بهشتِ هر هزاره ... هزاره ... هزاره‌ی من!)
آيا عشق
اين واژه‌ی دُرُشتِ داناکُش
همان کفاره‌ی سهمگينِ بی‌کرانگی‌ست؟

ری‌را ... ری‌را ... ری‌را ...!
پس اين صدای کيست
که به ترسيدن از تکرارِ ممکنات
آوازم می‌دهد؟

در حيرتم از اين هجرتِ هی به راه،
که رَدِپای مرا
نه برف می‌پوشاند
نه باران می‌شويد و
نه باد خواهد بُرد!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



آخرين وصيتِ پيامبر واژه‌ها



از ميانِ ما
تنها يک نفر زنده خواهد ماند:
دوستی از دوستانِ بسيارِ ما
که تنهاتر از آخرين جمعه‌ی جهان
رو به خلوتِ پشيمانِ خويش نشسته است:
حيرانِ مکافاتِ مرموزی
که سنگ هم از اندوهِ عاقبت‌اش سکوت نخواهد کرد

از ميانِ ما
تنها يک نفر زنده خواهد ماند:
او آخرين شاهدِ سپيده‌دَمی‌ست
که پرندگانِ دره‌ی انار و
پايداریِ پروانه‌ها را ديده بود
صدای آخرين خلاصِ رهايی را شنيده بود
زمزمه‌ی پنهانِ دخترانی
که هرگز به حجله‌ی آفتاب باز نيامدند
و عطرِ پيراهنِ پسرانی
که هرگز به خانه باز نخواهند گشت

از ميانِ ما
تنها يک نفر زنده خواهد ماند:
او آخرين بازمانده‌ی از خود گذشتگانِ ماست
که تحملِ دشوارترين شب‌های الوداع را به ياد خواهد آورد
لرزشِ آخرين پلک‌های مُردگان را به ياد خواهد آورد
ناگفته‌های گورهای بی‌نشان و
احتياطِ آهسته‌ی رازها را به ياد خواهد آورد
او برادرِ ما بود
او تا نيمه راهِ راه، تا تلفظِ فاخته، تا تمرين ترانه و آهو
با ما بود، برادرِ ما بود.

از ميانِ ما
تنها يک نفر زنده خواهد ماند!
تنها از او بپرسيد
که در زانوبُرانِ آن همه نی‌‌زار
بر اردی‌بهشتِ زنده به گور چه رفت
که در آخرين پسينِ آن پاييز
بر پروانه‌های روياپَرَست چه رفت
که در اعتراف آن همه هراس
بر نوميدانِ به چاه مانده چه رفت
که در اندوهِ بی‌پايانِ آدمی
بر وفادارانِ ممنوع‌ترين واژه‌ها چه رفت.

از ميان ما
تنها يک نفر زنده خواهد ماند
فراموشتان نشود
شما هم اگر جای او بوديد
بسا از غُسلِ آن همه خيزران ... خسته می‌شديد
به ياد آوريد
حقيقتِ غم‌انگيزِ روزگارِ ما را به ياد آوريد!
تا لنگه‌ی اين درگاهِ بی‌دليل
بر پاشنه‌ی همين خيالِ شکسته می‌چرخد،
آب ... همين هلاهلِ کور وُ
کاسه ... همين سفالِ مسموم است

همه اشتباه می‌کنند!
ما هم خيال کرده بوديم
تا برکه‌ی بنفشه و آفتاب راهی نيست
ما هم خيال کرده بوديم
سرچشمه‌های سرشار
پُشتِ همين تپه‌های تاريک است
ما هم خيال کرده بوديم
رسيدن به رويای ترانه و آهو آسان است
اما قاطعان طريق ...
قاطعانِ طريق از تلفظِ محرمانه‌ی ما فهميدند
قافله‌ای که بارش گل سرخ و گفت و گویِ سپيده‌دَم است
نبايد به سرمنزلِ مِی‌پَرَستانِ منتظر برسد
نرسيد، و ما نرسيديم
و از ميان ما ...!
از ميانِ ما
تنها يک نفر
از قوسِ آن پُلِ پی‌شکسته گذشت،
گذشت تا روزی بسا
بر پايداریِ آن همه پروانه گواهی دهد

لطفا
فردا که با دُرناهای درياگذر
دوباره به دره‌ی انار برمی‌گرديد
مَلامَت‌اش نکنيد
او تا نيمه راهِ راه، تا تلفظِ فاخته، تا تمرينِ ترانه و آهو
با ما بود، برادرِ ما بود
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



خودستايیِ فاخته‌ی کوچکی
در پُرگويیِ بی‌پايانِ باد و کلاغ و کسوف



بزرگ، آسوده، آرام و بی‌بديل زيسته‌ام
درست همچون بلوغِ کاملِ اناری
که ميلِ رسيدنِ خويش را از چشمِ شَته‌ی کور نهان کرده باشد
نه رنج کشيده، نه رويا ديده
و نه راهی که سرمنزلِ ممکنات

تنها مونسِ کلماتِ کوچکی بوده‌ام
که می‌گويند گاهی شبيهِ شعر و گاهی دعایِ همين دقيقه‌اند
بزرگ، آسوده، آرام و بی‌بديل زيسته‌ام
درست همچون فاخته‌ی کوچکی
که در پُرگويیِ باد و کلاغ و کسوف؛

حالا ديدی گاهی اوقات هم می‌شود
از بی‌راهه‌ی زندگی به سرمنزلِ آرام‌ترين سايه‌ها رسيد!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دارالخَفا


نمی‌شود!
شَوَد‌ها دارد اين نَمِ نی
نمی‌شود ميانِ اين همه تارا
از تکلمِ او گذشت
نمی‌شود ميانِ اين همه عزادارِ دريا به ساحل رسيد
و نمی‌شود ميانِ اين همه ساحل‌نشينِ خسته نشست و عزادارِ دريا نبود
هر شب و هر بامداد و هر هميشه همين است
هی پريانِ پشيمان، پريانِ پشيمان!
اول خواستم با زبانِ آب آوازتان داده باشم،
ديدم به دارالخَفا ...
نمی‌شود از اين همه شَوَدهای شعله‌ور گذشت
شيونِ شادمانی است
اين به هر شب و هر بامداد و هر هميشه‌ی هی!
عجيب است،
ما ... در آخرين ابتدایِ عجيبی زندگی می‌کنيم
نترسيدن خيلی سخت است
پَری به عينِ عزا و آدمی به عينِ عزا،
به تایِ تازيانه‌ی کی، تاکی؟
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



ناصری


سانا، سانا، سورِ زبانِ من!
به اينجا، بُنِ بی‌راهِ گلويم رسيده است
جراحتِ هرچه هزاره که پشتِ سَر
بغضِ بی‌درمانِ هرچه که پيشِ رو
نِشتَر به چشم خويش و
پياله‌نوشِ جگرگاهِ گريه‌ها منم

مرارت‌پذيرِ بی‌پايانِ جُلْجُتا
سوگوارِ سرنوشتِ ستمبران
و برادرِ بينایِ بامدادی
که بوی باران و دعایِ سپيده‌دَم می‌دهد هنوز؛
با اين همه ببين با من چه کرده‌اند
که ديگر به هر چراغِ روشنی در رهگذارِ باد
اعتماد نخواهم کرد
آيا علاقه‌ی آدمی به عدالت
آخرين تاوانِ بی‌دليلِ دانايی است؟

هی ناصر، ناصر، تا رهايی رازدارِ روزگارِ ماست
به دل نخواهم گرفت
مايوس نخواهم شد
کوتاه نخواهم آمد
زير سرانجام زَرْدوزِ اين دايره
از پرگارِ بوريابافانِ بی‌پدر خواهد گذشت

 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



بلاهت، هی بلاهتِ مقدس!


آيا جهان جز اين واژه‌ی ولگرد
چيزی اضافه بر آوازِ آدمی داشته است
که اين همه دريا را به رُخِ يکی قطره‌ی محال می‌کشد؟
شگفتا از اين جانورِ عجيب
که گاهی از حرفِ "ف" به فلسفه می‌رسد
گاهی از گفت و گوی دو گندم ... به داس و درو

حالا برو
دست از سَرَم بردار
شعر چيزی جز مکافاتِ بی‌دليلِ دانايی نيست
نيست که نباشد جهانِ بی‌دانا
محال می‌زند اين ولگردِ جانور
و جهان به واژه‌ی گاه
می‌رود از "ف" به مکافاتِ گندم و گفت
گفت يا مولوی پس کی
می، می‌پَزَد از پیِ اين اویِ منِ شما؟
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



به نشانیِ شيراز


هميشه همين طور بوده است
کلماتِ ساده ... می‌آيند
زندگی می‌کنند و می‌ميرند
تا ترانه‌ی تازه‌ای زاده شود
هميشه همين‌طور بوده است
قطراتِ تشنه ... می‌آيند
زندگی می‌کنند و می‌ميرند
تا اَبرَکِ بنفشه‌پوشِ اُردی‌بهشتی شايد

هميشه همين‌طور بوده است
شاعرانِ بزرگ ... می‌آيند
زندگی می‌کنند و می‌ميرند
تا رَدِپای گرمِ ديگری ... بر برف!
و ما همه می‌آييم، زندگی می‌کنيم
و گاهی از دور، دستی برای هم تکان می‌دهيم و می‌ميريم
تمامِ زندگی همين است!

حالا به نشانیِ شيراز برو ببين از غيبِ اين لِسانِ ساده
چه می‌وَزَد از واژه‌هایِ اين وَرا ...!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



راه ... راه به راهِ راه



کار دشواری نيست
مشکل ناممکنی نيست
اتفاق سختی نيست
ساده است
آسان است
آبَت را بخور
ليوانت را روی ميز بگذار
اعتراف می‌کنم هر شب از درونِ بالش‌ام آواز هزاران فاخته می‌شنوم
آيا عده‌ای از همين قُرم‌ساق‌ها به ما اجازه‌ی زندگی می‌دهند؟
به خلاصه‌شدن از اين دقيقه‌ی دانا بسيار خنديده‌ام
مهم نيست
من آماده‌ی عبورم
نه سخت است
نه ناممکن است
و نه دشوار
در اين هوای نمور
از هر چند کبريت، تنها يکی شعله‌ور می‌شود
هی محرمانه‌های مگو
هميشه همين دست‌نوشته‌های بی از به راهِ اشاره است
که خلوتِ اشياء و خوابِ آدمی را
خوابِ آدمی ...!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



زيارت‌نامه‌ی نبی‌زاده‌ی نی‌زارها


هرگز قضا نخواهد شد
نه رکعتِ رويا و
نه زمزمه‌های نبی‌زاده‌ی نی‌زارها.
هر دو از اَزَل
وضویِ وزيدن در اورادِ جادو گرفته‌اند
با اين همه آيا
هر دو روزی آوازِ شبانه‌ی او را به ياد خواهند آورد؟
يوماآنادا می‌گويد حوصله کن
يوماآنادا می‌گويد اين سرنوشتِ صبوران است
صبر که می‌آيد
بايد از بردباریِ روياها به رازِ کامل‌ترين کلمات رسيد
من کلمات را خودم به جانبِ اورادِ وی آورده‌ام
تا کی پای اين پرگارِ شکسته پير شوم
تا کی از دريا به دايره، تا کی؟
من تاوانِ تکلمِ توام
نه رکعتِ رويا و
نه زمزمه‌های نبی‌زاده‌ی نی‌زارها
اين قصه هرگز قضا نخواهد شد
 
بالا