• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی

baroon

متخصص بخش ادبیات



سرمشقِ مشترکِ نستعليق با نیِ دُرُشت


روزگار اگر روزگارِ ماست
هيچ احوالی از من مپرس
نه زنگی بزن
نه خطی بنويس
نه نامه‌ای بفرست
زندانی نيستم
بيمارستان نيستم
خانه‌نشين و خاموش نيستم
پس زنده‌ام هنوز!

حالا برو
می‌خواهم بخوابم
می‌خواهم به خوبی‌های همين شب و روزِ هميشه بينديشم
ما زنده‌ايم هنوز
صبح‌ها خسته از خواب برمی‌خيزيم
شب‌ها خسته به خانه برمی‌گرديم
کسی به ما نمی‌گويد دست و رويَت را کجا شُسته‌ای
کسی به ما نمی‌گويد اسمت چيست
کسی از ما نمی‌پرسد شماره‌ی کفشِ همسايه‌ات چند است؟
اصلا چرا زنده‌ای هنوز؟
کسی کاری به کارِ کلماتِ مخفیِ ما ندارد
ما خوشبختیم دوست من
حالا برو
می‌خواهم بخوابم
فقط بخوابم!
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



بندِ کفش، پای چپ، گرهِ کور



نه حَسْبِ حالی
نه حوصله‌ای
نه حواسی!
ميز، ليوانِ آب، پنجره، ماه، سايه‌روشنِ راه
کلمات، کاغذ سفيد، نقطه، نزديکی‌های سَحَر
نی، نا، ها، و هی همين چيزهای معمولی
و نوری که از درزِ پرده
پیِ کشفِ اسامیِ اشياء آمده است
ديگر چه بنويسم جز اين حَسْب و حالِ خراب؟
جز اين بيداریِ بی‌حواس؟
جز اين هوا که حلقه می‌بندد سپيد؟
هم از طعمِ خالیِ خواب و
هم از تلخابه‌ی توتون!
دارد صبح می‌شود
خوب است چمدانم را بردارم
راه بيفتم بروم شيراز؛
پيش از غروب پنج‌‏شنبه
حتما به حضرتِ حافظ خواهم رسيد
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



وَ الْجِنُ وَ اَلْناس، لذت الخلاص!



آلوده‌ام
آلوده‌ی علاقه به خانه، به خيابان، به مردم
گاه همان خوش‌لهجه‌ی شيرازی می‌آيد
يکی دو کلمه از کتابِ اَبونواس برايم می‌خوانَد
بعد می‌گويد بقيه‌ی سيگارت را بِده به من!
هفت خطِ پياله پُر است هنوز
اما هر کاری که می‌کند مست نمی‌شوم
سرمست نمی‌شوم
حالا می‌زنم به راهی ديگر
هر چه که باشد
به راهِ يکی از همين پرده‌های پيشِ‌رو!
گاهی که پوری نيست
نسيما نيست
هُدی نيست
هوا نيست
حوصله نيست
نيست ... نيست
نيست به نيست می‌نشينم برای خودم
خيره به جايی دور
به نقطه‌ی نامعلومِ حيرتی
هی برای خودم آواز می‌خوانم
گريه می‌کنم
سيگار می‌کشم ...
بعد بعضی پرده‌ها کنار می‌روند
بعد می‌فهمم بادهای باکِره ...
باردارِ کدام وزيدن‌اند
بعد واژه‌ها می‌بينم عجيب
روياها می‌بينم عجيب
و اشکالِ عادیِ بی‌نام
سايه‌ها
روشن‌ها
سايه‌ها و روشن‌ها
سايه‌روشن‌ها
و سکوت، اورادِ بی‌باورِ اَزَل
و پرنده‌ای عجيب‌تر،
نيمی کبوتر و نيمی آدمی ...
می‌آيد دورِ سَرَم
و سايه می‌افتد بر ديوار
فکر می‌پَرَد
پرده تکان می‌خورد
و من لبريزِ عطرِ علف
خواب می‌بينم از الف به لام رسيده‌ام
و لامِ تمامِ کام
که به ميمِ می‌اَم ... مَنا
و مَنا به کَيفِ اَبو
به کَيفِ نواس
و الْجِنُ وَ الْناس
لذت الخَلاص!
حالا نگاه کن
پشتِ هاشورِ نور ايستاده زن

طی‌ام کن به عرضِ لام وُ به کافِ اووف وُ به رازِ حروف!
من کلماتِ آلوده به هَر مَگو را مقابلِ مُغانِ مادينه می‌گيرم
واژه‌ها می‌روند
روياها می‌روند
سايه‌ها می‌روند
روشن‌ها می‌روند
سايه‌ها وُ روشن‌ها می‌روند
سايه‌روشن‌ها می‌روند
و فقط خوابی از جادو
خطی از حافظ
هوايی از اهواز
و عطرِ عجيبِ زنی که می‌شناسَمَش
اما به شما نخواهم گفت
هی‌ی‌ی ...!
هی خوش‌لهجه‌ی شيرازی
گول‌ات زدم
من از تو کَله‌پاتَرَم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



حواله‌ی حی از حدوثِ رَوا



دارد دلتنگِ تو مُردنِ مرا
کسی کنارِ کوچه می‌خواند
می‌داند يا نمی‌داند،
هيچ فرقی به حال اين دو حرفِ ساده ندارد

دارم دلتنگِ ديگری زيستنِ تو را،
در خوابِ خرابِ همين خانه می‌خوانم
می‌دانم يا نمی‌دانم،
هيچ فرقی نمی‌کند

نه من، نه تو، و نه هيچ کسِ ديگری حتی!
کوچه‌ی بعدی باز تکرارِ همين ترانه است
و کوچه‌ی بعد از آن کوچه باز تکرارِ همين ترانه است

دقت کن دخترِ هزارپسينِ بی‌پايان!
زندگی همين است و
هيچ فرقی به حالِ اين دو حرفِ ساده ندارد

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



گفت و گوی از گور گريختگان



نيازی به اثباتِ صحبتِ بادها نيست
از اين پِچ‌پِچه‌ها بسيار شنيده‌ام
کلماتِ ما
کُشته‌شدگانِ بی‌پرسشِ همين خودی‌های خسته‌اند
از همين رازقی‌های پرده‌نشين هم پيداست
که اين وزيدنِ بی‌دليل
سمتِ کدام خوابِ خزان‌زده را خواهد گرفت
کمی عجيب است
روزنامه‌ها به رسمِ ساکت تکرار
طوری از اين اتفاقِ احمقانه می‌گويند
که انگار تمامِ بهشت را می‌توان
ارزان‌تر از يک دروغِ ساده خريد
اما مردم به همان عادتِ مجبورِ هميشگی
از هر راهی که رفته‌اند
باز از همان راهِ بی‌خبر
به خانه برمی‌گردند
حالا هی دروغ بگوييد، دروغ بگوييد!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



عبور زهره از مقابلِ آفتاب



شب از هفت و نيم غروب و
آدمی از يک پرسشِ ساده آغاز می‌شود
روز از پنج و نيم صبح و
زندگی از يک پرسشِ دشوار!
صبح‌اَت بخير شب‌زنده‌دارِ سيگار و دغدغه،
لطفا اگر مشکلاتِ جهان را
به جای دُرُستی از دانايی رسانده‌ای
برو بخواب!
آدمی از بيمِ فراموشی است
که جهان را به خوابِ آسان‌ترين اسامیِ خويش می‌خواند
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از آهسته خواندنِ مخفیِ بلور



دوستت دارم
مثلِ بارانِ تشنه به طعمِ نی
به بوی خاک و به عيشِ دی
هی دیِ باردارِ اردی‌بهشت
بگذار خوب نگاه‌ات کنم
کلماتِ ناپيدای من،
می از دستِ بامداد و
مضراب از مزاميرِ مولوی خورده‌اند
با اين همه، تنها فروغ را دوست می‌دارم
تو را و طلسمِ اين ترانه را.
هی دیِ باردارِ اردی‌بهشت!
ببين لب از لمسِ ولرمِ تو
تا کجای اين زمهرير،
به زِهْدان نی می‌رسد!
هی پيداترين پاره‌ی بلور
اضطرابِ شکستنِ تو را
من با اجازه‌ی تو
از ترنمِ نی خواهم گذشت
و چلچله در خوابِ دی
به دانايیِ خُنياگران خواهد رسيد

هی عسل‌نوشِ آهوی هو
پس کو
کلماتِ پنهان من و
مزاميرِ حضرتِ او، کو؟
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



نزديک ميدان اَرْگ، طبقه‌ی اول، سمتِ چپ، آخرين اتاق


نام، نام خانوادگی
محل تولد
تعداد ترانه‌ها؟
خَم و چَمِ خواب‌هايی که ديده‌ای
همه، همه را بنويس!

اسم ندارم
اسم آسانی ندارم
از مادر به اضطرابِ علف می‌رسم
از پدر به بی‌خوابی بلوط
گاهی اوقات هم سه‌شنبه‌ها به ازدحامِ همين کوچه می‌آيم
نه قولم را می‌شکنم
نه قرارم را
به زيارتِ هر روزه‌ی همين مردمان
- همين مردمان ساده -
عادت دارم:
صورت‌ها، پياده‌روها، آرامش، اندوه، آدمی!
سيگار هم می‌کشم
گاهی نيز روزنامه می‌خوانم
و بعضی شب‌ها خواب‌های روشنی می‌بينم
می‌دانم خانه‌ها را با ديوار ساخته‌اند
کوچه‌ها را با ديوار ساخته‌اند
ديوارها را با ديوار ساخته‌اند
ساخته‌اند را با ساخته‌اند ساخته‌اند
بيش از اين چيزی به يادم نمانده است


شبِ ۱۷/۳/۷۹ کجا بودی،
کجا خوابيدی،
چه گفتی،
چند نفر بوديد؟
و بيمِ تبانی با تولدِ پروانه،
اسمِ کدام ترانه‌ی دريا بود؟

من فقط خودم بودم،
چه‌گوارا داشت چای می‌خورد
نرودا رفته بود
از مهتابی به کوچه‌ی بامداد نگاه می‌کرد
من داشتم نامه‌های ناظم حکمت را می‌خواندم
باران بویِ ری‌را آورده بود
يک نفر در قَرناطه داشت به گفت و گویِ بی‌موردِ ما گوش می‌داد
ما منزلِ دوستی از نزديکانِ حضرتِ حافظ بوديم
تصويرِ ساده‌ی چه‌گوارا داشت چای می‌خورد
قابِ کهنه‌ی تابلو از جنسِ آبنوسِ لُبنان بود
من بچه بودم که نرودا يک شب خوابيد
صبح، ستاره‌شناسانِ هزاره‌ی اُروفيا گفتند:
از ماه تا مشتری راهی نيست!
من منزلِ خودم بودم
به من چه مربوط است که ناظم حکمت اهلِ نماز و روزه نبوده است!
ما فقط دو نفر بوديم
من و همين سايه‌ی خسته‌ام
که حالا افتاده روی ميز
من اقرار می‌کنم
تمامِ کلماتِ آلوده را با آبِ همين دو ديده‌ی خودم شُسته‌ام
من اقرار می‌کنم
شب را فقط به احترام صبح دوست می‌دارم
من اقرار می‌کنم
سکوت را به خاطرِ خواب و خداوند را به خاطرِ آدمی دوست می‌دارم
البته يکبار در هفت سالگی حَواس‌اَم نبود،
دخترِ همسايه‌ی آفتاب را بوسيدم
بعدها نفهميدم
اشتباه کردم
شاعر شدم
حالا لطفا اگر زحمتی نيست، اعدامم کنيد!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



عميق، آرام، و تا اَبَد


سرمايه‌ی تمامِ اين سال‌های من
همين دو سه ترانه‌ی ساده‌ای‌ست
که در بی‌خيالیِ بعضی فرصت‌ها
از حضرتِ حافظ ربوده‌ام
فروغ می‌داند
من وصيتِ کوتاهم را
پيشِ کدام کلماتِ گُنگِ بی‌معنی
به امانت گذاشته‌ام
ديگر چيزی برای گفتن باقی نمانده است
ديگر مزاحمِ اوقاتِ صبح و غروبِ پنج‌شنبه‌ها نخواهم شد
دلم می‌خواهد سرم را بگذارم
بروم يک جای دور
بگيرم يادم برود اسمم چيست
اما شاعرم
چه کنم؟!
امروز يکشنبه است
امروز يکشنبه، بيست و هفتم آبان است
مقابل کندویِ کلماتِ بی‌معنیِ خودم نشسته‌ام
لبريزِ شيرم،
پ*تانِ رسيده‌ی نورم
رازدارِ مَردم‌ام
زود است که بميرم
فروغ رفته وصيتِ واژه‌هايم را
از پرده‌دارِ دريا پس گرفته است
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



هندوی هزاره‌ی حافظ



آورده‌ی اويَم به آفتابِ اين هوا
هوای اويَم به آورده‌ی وَرا
نه سمرقندی به سايه‌سار و
نه بویِ بوسه‌ای که هزاره‌ی خَی
خيالِ چه می‌کنی به بایِ برهنگی؟
بخارا، هی بخارا،
راهِ شيراز هم نزديک نيست!
آيا غزل به قناعتِ گريه رسيده است؟
بيا بگير، هوا سرد است
برهنه‌ايم، مرا بپوش!
هجوم هوشم در اين حيا، بيا!
هوا سرد است
اين شَمَد را از شيراز برايم آورده‌اند
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



شفا



من مقابلِ باد می‌ايستم
تا تو پيراهن‌ات را عوض کنی
بادِ سردِ شامگاهی با ماه دشمنی دارد
من هيچ کاری نکرده‌ام
تنها به قدرِ تنفسی کوتاه
حافظِ همين روياهای رنگ‌پَريده‌ی خودم بوده‌ام
تنها گاه به اندازه‌ی بازدَمِ شبتابی
حافظِ همين شيرازه‌ی دشوار زندگی بوده‌ام
چرا ساده بودن اين همه سخت است
حقيقتا ... جز آن واژه‌ی شفا
که من از جبرئيلِ شاعران شنيده‌ام
ديگر چه دارد اين جهان
که ويرگولِ کوچکی حتی ...!
ويرگولِ کوچکی!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



نتيجه‌ی سی و دو ساعت سين و جيمِ پياپی



تو فکر می‌کنی من هم مثلِ بعضی استعاره‌های آهسته
جايم فقط کنارِ همين کلماتِ کودن است؟
تو فقط يک راه داری: بزن!
همه‌ی تيرهای خلاص
از هجدهمِ همين جهانِ مزخرف می‌گذرند
تعلل نکن
تا ترانه‌ی بعدی راهی نيست
من آب‌ام را خورده
کَفَنَم را خريده
اشهدِ علاقه‌ام به عدالت را نيز خوانده‌ام
تو يکی ... دستِ مرا نخواهی خواند!
حالا بروم، يا بمانم؟
دارد باران می‌آيد
دارد يک ذره نورِ آبی
به غشای شيشه نوک می‌زند

تو برو نمازت را بخوان
من هم می‌روم ترانه‌های خودم را
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



کلمه الکشاف، مِن اَلْخوفِ عَلی النهايه!



هميشه اتفاقی در حال رُخ دادن است
چمدان‌هايی گشوده و
چمدان‌هايی بسته می‌شوند
با اين حال
من هرگز
نه آماده‌ی رفتن و نه مهيایِ آمدن بوده‌ام
کنار می‌روم
گوشه می‌گيرم
سکوت می‌کنم
و فقط می‌بينم:
حروف، اين حروفِ خسته، برای تصديقِ تنهايیِ آدمی ... زاده می‌شوند
هر کسی آفرينه‌ی حروفِ خسته‌ی خويش است
و آ از حرفِ ز بيزار است
ز ... از حرفِ الف، وَ الف از دال وُ دال از يایِ بی‌جهت

چرا؟
من نمی‌دانم چرا بعضی‌ها بيچاره‌اند؟
چرا بعضی‌ها بی‌دليل دلشان می‌خواهد عين را با دالِ شکسته بنويسند؟
آيا از ترسِ الف نيست که قيچی از بُريدنِ حرفِ ت به ترانه می‌رسد؟
چرا!؟ دالِ مُرده در الف، يا لامِ بالایِ نون و القلم؟
وَ رفتن ما، وَ آمدنِ ما، وَ بستنِ ما، وَ گشودنِ ما، اتفاق ...
اتفاق عظيم
يا کلمه الکشاف، الخوف الخوف، الخوفِ عَلی النهايه!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



کارتن‌خواب‌ها



حالا آن سوی اين همه پنجره
شومينه‌ها روشن است
رختخواب‌ها گرم
سفره‌ها لبريز
دست‌ها پُر
دل‌ها خوش وُ
دنيا، دنياست برای خودش

پس وقتِ تقسيمِ جيره‌ی جهان
من کجا بودم
که جز اين کارتون خيس وُ
اين زمستانِ زمهرير
چيزی نصيب‌ام نشد؟
مُقوا خيس، خيابان خيس
تخته‌ها، کبريت، حَلَبی
چشم‌ها و چه کنم‌ها ... خيس!
خواب و خيالِ شما چطور؟

حالا خيلی‌ها پُشتِ پنجره ايستاده
با پياله‌ی گرمِ چای‌شان در دست
سرگرمِ تماشایِ برف‌اند
سرگرمِ فعلِ ماضی حرف‌اند
و هی از سنگسارِ عدالت وُ
احتمالِ آزادیِ آدمی سخن می‌گويند

من سردم است بی‌انصاف
من گرسنه‌ام بی‌انصاف
من بی‌پناهم بی‌انصاف
پس وقتِ تقسيمِ جيره‌ی جهان
من کجا بودم
که هيچ کُنجِ دِنجی از اين همه خانه
قسمتِ بی‌قرارِ من نشد؟
پس اين حشرات کجا می‌خوابند
که فردا صبح
باز آفتاب را خواهند ديد!؟

هی زمستانِ ذليل‌کُش، بی‌انصاف!
نگاه کن
آن سوی پُل
کليددارِ صندوق صدقات
با کاميونِ سنگينِ ثروت‌اش می‌گذرد
من دارم می‌ميرم ...!
چراغ‌های لابیِ هتل روشن است هنوز
صدای استکان، يخ، الکل و آواز می‌آيد
آن سوی ديوارها
صدای نوش نوشِ رويای زندگی‌ست
اين سوی ديوارها
وداعِ منجمدِ من است
هم از دنيای دشواری
که هرگز رنگِ عدالت را نديده است

به من بگو
حشرات کجا می‌خوابند
که باز فردا صبح
آفتاب را خواهند ديد؟
حقوق بشر، باد، رفراندوم
نفت، چپاول، مرگ
دمکراسی، خواب، خاورميانه
تنهايی، ترس، تروريسم ...
دريغا کلماتِ عليل!
اين همه بی‌دليل
در دهانِ ياوه چه می‌گوييد؟
من سردم است
من گرسنه‌ام
من بی‌پناهم
فاصله‌ی من
تا گَرم‌خانه‌ی خوبانِ شما
فقط يک ديوار شيشه‌ ای‌ست
ای کاش
پاره آجری نزديکِ دستم بود
هُرمِ نَفَس‌هايم ياری نمی‌کنند
دی‌ماه آمده
سرانگشتانِ بی‌جانم را جويده است
سرما آتش گرفته، دارد گَرمَم می‌شود
مرگ برايم پتو آورده است
ديگر در گور نخواهم لرزيد
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


راه آخر


رسيدن به خوابِ آرامِ نسترن آسان است
کافی‌ست
زخمه‌دارِ خارستان را فراموش کنی
همين!

من همه‌ی مُردگانِ اين هزاره را می‌شناسم
جامه‌ها
ساعت‌ها
يادگاری‌ها
گوشواره‌ها
گفت‌وگوها
و راهی روشن که به خوابِ آرامِ گُلِ سرخ می‌رسد
همه‌ی روزهای هفته فقط يک روز است
همين امروز است

و عصرِ هر پنج‌شنبه
زنی بر بامِ بلندِ يکی از همين خانه‌ها می‌آيد
رو به جنوبِ شرقیِ جهان می‌ايستد
نام همه‌ی مردگانِ ما را
يکی يکی مرور می‌کند تا به اسمِ کسی از کسان خود می‌رسد
و بعد
فردا صبح می‌رود اوايلِ دربند
با سبدی سنگين
از چيزهايی که برای فروش است انگار!
جامه‌ها
ساعت‌ها
يادگاری‌ها
گوشواره‌ها
و ... گاهی پیِ لکه‌ی کوچکی بر پيراهنِ رهگذران می‌گردد:
چرا همه‌ی ما
از سرِ اتفاق زنده‌ايم هنوز؟!

آن‌ها که غرقِ خوابِ آرامِ نسترن
از انتقامِ خاربُنِ خسته گذشتند
مثلِ ما خواهر داشتند
مادر داشتند
برادر داشتند
و پدری پير که تمامِ عمر
دير به خانه برمی‌گشت

دير به خانه برمی‌گشت
تا کسی گريه‌های مخفی او را
در زخمه‌زار خارستان به ياد نياورد
هی راه ... راه ... راهِ آخرين
دلواپسِ شب و روزِ خستگان تا کی؟!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



پاره‌ای از پرونده‌ی سپيده‌دَم


می‌گويی بگو
وگرنه خرابِ خاص و عام‌اَت خواهم کرد!
می‌گويم من که خود خرابِ اين همه بی‌خيالی‌ام
ديگر چه تفاوت
که گورکنِ مُرده‌ی من چه کسی خواهد بود
من آشنایِ شما نيستم
من برادرِ سپيده‌دَمِ پرندگانی بوده‌ام
که سال‌ها پيش از اين
از ترسِ دام و از خيرِ دانه گذشته‌اند!
لطفا مرا از اين تاريکیِ بی‌پايان نترسان
بازماندگانِ مخفیِ مرگ هم می‌دانند
که دلهره
همزادِ هميشه‌ی زندگانیِ ما بوده است
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



لغتِ لا


کلمات
کلمات مسئول‌اند
کلمات
سنگين‌تر از هر دشنامی
آرامشِ خاموشِ اَزَل را از من گرفته‌اند
و من از وحشتِ بی‌هودهْ مُردن است
که گاه از سرِ قضا سکوت می‌کنم

آيا معنا کردنِ جهان
جنايتی برهنه به خاطرِ بی‌باوری‌های ماست؟
آيا آدمی
ادامه‌ی آسانِ سنگ و غفلت وُ
چند چيزِ مزخرفِ ديگر نيست؟
چرا برای رهايی خود از پَر و پَلای باد
کلماتِ مُرده‌ی خاموش را
کُتک می‌زنيم؟

بايد سکوت کنم
بايد از خيرِ اين همه باورِ بی‌دليل بگذرم


 

baroon

متخصص بخش ادبیات



سخنرانی منجیِ مقدسِ مجمع البَحارات



و ... هر آينه
...!
و بله ...!
شما نورِ دو ديده‌ی من
پاره‌ی جان و جهان من
شبانانِ شريفِ من
پدران و پارسايانِ برگزيده‌ی من!
و ... هر آينه
...!
و بله ...!
نه گاف، نه کاف
نه زِ، نه خِ، نه نا
نه ضَمه که واوِ ما
نه دال، نه ذال وُ
نه داوِ ما ...!
بيدقِ بی‌دليل
سواره‌ی سومنات
کلمه، کيميا، کاينات!

و آن روز بسياری از منازل خود
به خيابان‌ها ريختند
و يکصدا فرياد زدند:
ما با تمامِ ايمانِ بی‌خللِ خويش
از تَتابُعِ اضافات خواهيم گذشت
توی دهنِ استعاره خواهيم زد!

شگفتا
اگر شما نبوديد
ما کی می‌فهميديم که فروردين
اولين ماهِ چندمِ زمستان است!
دوستان
دوستانِ من
گاهی اوقات به خاطرِ يک اشتباه ساده‌ی چاپی
عده‌ای می‌آيند چراغ خانه‌ی عده‌ی ديگری را می‌شکنند
چرا علف را با الف نوشته‌اند
آيا حرفِ لطيفِ زِ
سرآغازِ ارزانِ زندان است؟
حرفِ ربطِ را
آزاد است،
و برگزيدگان بزرگ
با آفتابه‌ی مسی در دست
صف به صف آمده اينجا ايستاده‌اند
خوابِ رهايیِ رمه‌های بی‌شبان می‌بينند
پس ما به مبارزه‌ی بی‌امان خود
عليه موش‌های مقتدر ادامه خواهيم داد!
خدای را در پستوی خانه چه نهان می‌زَنَد اين آواز:
تخمه، آجيل، سيگار، سکوت!
آن وقت عده‌ای می‌روند
از شدتِ سعادت بالا می‌آورند
سلام بر تو ای ديوارِ روبه‌رو
سلام بر تو ای شي ء نامشخصِ مغلوب
کفش پاشنه‌بلند، وکيل کلماتِ کهنسال
پاره آجرِ خيس!
سلام بر تو ای سايه، صندلی، پوستِ تخمه‌های شور
ای نفتالينِ مقدس
آهویِ بی‌جفتِ چگونه رَوَزا
ای يار، يار، به ديدن من اگر می‌آيی
چيزهای چقدر بعضی‌ها را ... و لاکَتَبَت ای قصاب!
خسته می‌شويم
اعتراض می‌کنيم
می‌دَرديم
خفه می‌شويم
و هر آينه ... لاکن عده‌ای می‌آيند
سهمِ يک عده‌ی ديگر را بالا می‌خورند
آيا پشه‌بندِ بامِ همسايه
علامتِ مطلقِ آمدنِ تابستان است؟
بله ... دی ماه
يکی از روزهای ميانه‌ی هفتم فروردين است!
هی برگزيدگان
برگ***زيدگان!
در سرزمين شما
خيلی‌ها گرسنه می‌خوابند
و سحرگاه
سير از زندگی برمی‌خيزند
و عجيب است که هنوز
حرفِ زِ
رابطه‌ی مشکوکی با زندگی دارد
و عجيب‌تر اين که عده‌ای هنوز
زِه می‌زنند به استِ هستِ می‌باشد!


(در همين لحظه، برگزيدگان بزرگ، يکپارچه از جای برخاستند، و با شور و حرارت زايدالوصفی، آنقدر دست زدند که از پا افتادند!)
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



مقدمه‌ای بر چاپِ سومِ رمانِ "روياهای خرمگس"


با همين کلماتِ کهنه گولمان زدند
با همين حرف‌های تازه پيرمان کردند
يک نفر گفت:
سرانجام همين جمله‌های عاشقانه
کار دست‌تان می‌دهد

کافه نادری شلوغ بود
گويا عده‌ای خيابان را قُرُق کرده بودند
چند پاسبانِ خسته
رفته بودند گوشه‌ی خلوتی از کوچه
داشتند فال حافظ می‌گرفتند
راديو اعلام کرده بود
که نيما يوشيج از راهِ بَلَده به يوش رفته است
بعضی‌ها بر اين باورند
که خوابِ انارِ کوهی
علامتِ آمدنِ دختری از باران‌های شمالی‌ست
تاتارها هنوز به کابل نرسيده بودند
ما منتظر مرتضی کيوان
مشغول گفت‌وگو درباره‌ی شوریِ آب درياها بوديم
ضلع جنوبی کافه شلوغ بود
آواربرداری مخروبه‌های بَم ادامه داشت
بعضی‌ها اُشنو می‌کشيدند
تازه داشتيم بابتِ بعضی کلمات کهنه گول می‌خورديم
که گَزمه‌های عرب‌تبارِ کانادايی
کافه را به هم ريختند
در خبرها آمده بود که به زودی کشتی‌های حاملِ خلال دندان
به يکی از اسکله‌های ممنوعه می‌رسند
از ميانِ ما
تنها الف. بامداد می‌دانست
گورکن‌های پير حق اعتصاب ندارند
مستضعفان جهان رفته بودند داشتند کشک‌شان را
می‌ساييدند
مُلا عمر، گونتر گراس، و صادق هدايت احضار شده بودند
باد می‌باريد
باران می‌وزيد
و دنيا پُر از پرت و پلا شده بود

خانه‌ها دور
گورستان‌ها نزديک
روزها ... بی‌راه
شب‌ها ... (کلمه‌ی مناسبِ بعد از شب کدام است؟)
چرا نمی‌توانم اين ترانه را تمام کنم؟
صد سال
صد سال است که مُرغِ سَحَر
همچنان برای ما مويه می‌کند!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دفترچه


اين سال‌ها
شماره تلفنِ خيلی‌ها را خط زده‌ام:
غزاله، هوشنگ، شاملو، محمد ...!

عده‌ای مُرده‌اند
عده‌ای نيستند
عده‌ای رفته‌اند
و دور نيست روزی
که بسياری نيز شماره تلفن مرا خط خواهند زد
زندگی همين است
يک روز می‌نويسيم وُ
روزِ ديگر خط می‌زنيم
 
بالا