• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

امروزت رو چطوري سپري كردي ؟

rahnama

پدر ایران انجمن
صبح رفتم فیزیوتراپی انگشتم . برگشتم منزل . احساس کردم حوصله سرکار رفتن ندارم. بعضی وقتها حس می کنم دیگه سر کار نرم. شاید به خاطر سنم باشد. زیاد احساس خستگی می کتم.
پدر خانمم (خدا رحمتش کند)تا سن 93 سالگی دست از کار بر نمی داشت. فقط 2 روز قبل از فوتش نمی توانست سر کار برود.گوشت به هیچ وجه , سیگار نمی کشید و اعتیاد دیگری هم نداشت.به هر حال نمیدانم چرا تصمیم به ترک کار گرفته ام. بچه ها پیشنهاد دادند یکماهی برم مسافرت ولی هوا داره سرد میشه و من از سرما متنفرم.در شهر سردسیر دنیا آمدم ولی سرما را دوست ندارم . شاید به خاطر تجربه سردی دورانی که در آن منطقه بودم . فعلا چند روزی استراحت کنم شاید روحیه کار دوباره در من پیدا شود.فعلا تا این ساعت.
 
آخرین ویرایش:

Maryam

متخصص بخش ادبیات
دیروز یادم رفت بیام اینجا :نیش: میشه امروز دیروز رو چطور سپری کردید رو بنویسم ...:giggle:

دیروز جمعه بود از صبح روز خوبی رو شروع کردم هوای پاییز رو خیلی دوست دارم هز روز صبح پنجره ها رو باز میکنم تا هوای خونه عوض بشه ... ساعت 12 ظهر بود که تلفن زنگ زد :نیش: بعله ناهار مهمان شدیم خانه مامان جان ... بعد از ناهار نشسته بودم داشتم با مامانی حرف میزدم که برادرم صدام کرد رفتم توی اتاقش بهم میگه چه کتابایی از کتابخونه ام بردی اسماشون رو بگو بنویسم منو میگی :تعجب: یعنی که چی آدم اسم خواهرشو مینویسه توی لیست امانت گرفتگان کتاب :تعجب: گفتم بهش برو بابا حالا دو سه تا کتاب که ارزش نوشتن نداره... لیستش رو نشونم داد دیدم 10 نفر هر کدوم دو تا کتاب از کتاب خونه اش بردن دلم برای کتاب خونه نیمه خالیش سوخت و با ناراحتی اسم کتاب ها رو گفتم و اسم من هم رفت تو لیست:ناراحت: کاش نرفته بودم هااااااا

بعد ظهر هم جاتون خالی رفتیم پارک و بعدش اومدیم انجمن خیلی خوش گذشت در جمع دوستان ... :گل:

این از دیروزم :بدجنس:

امروز هم کلاسم رو کنسل کردم چون ساعت 2 وقت دکتر داریم ... امیدارم امروز هم مثل دیروز خوب تموم بشه ... :امیدوار:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
هر ناراحتی ریشه در روانشناسی دارد. بردن بلفی به دوشنبه موکول شد. ومن از دیروز حوصله کار را نداشتم و ندارم . امروز فهمیدم بخاطر رفتن بلفی از پیش ما است . گفتم بلفی الان چند روزه شبها پارس میکند و من حس می کنم همسایه ها ناراحت می شوند ولی به احترام ما سکوت کرده اند . دوستی دارم دامپزشکه می خواست بلفی را به قیمت یک میلیون تومان بخره و من گفتم بهیچ وجه حاضر نیستم با پول عوض کنم حتی اگر 10 میلیون و یا بالاتر باشدوفقط به شرطی می توانی ببری که ماهی یکبار پنجشنبه و جمعه بیاری و به ما بدی. از خدا خواسته قبول کرد. البته هفته ای یکبار گفته بودم ولی چون فشم بود سخت می شد. امروز از صبح با بلفی بودم.فردا عازم مسافرت است. دوستان انسانها خصوصیاتی دارند که سریع وابسته می شوند و این وابستگی فرق نمی کند به انسان و یا می تواند حیوان باشد. الان نفس نفس می زنم . ازصبح بحدی باهاش بازی کردم و فیلم گرفتم که خسته شده ام.
این هم جریان امروز من.
 

kami

کاربر ويژه
گزارش امروز
ساعت 6:30به زور و زحمت بیدار شدیم تا برویم دانشگاه
متوجه شدیم که گلویمان درد می کند همچنین سردرد شدیدی ما را گرفته بود
بس که من دیروز اعصابم خورد شد سر این که باید ماکت رو میبردم دانشگاه برای دومین بار که تا بردمش چون باید سه تا تاکسی سوار شم خرد و خاکشیر گشت ماکت
خلاصه امروز بودیم ها ....
بله رفتیم دانشگاه ساعت 8 رسیدیم و یقه مسئول رو گرفتم ای داد ای هوار بابا این استاد فیزیکمون خوب نیست اونم بنده خدا گفت بذار برسم بعد اعتراض کنید راست می گفت بنده خدا آخه یقه اش رو تو حیاط گرفته بودم خلاصه گفتم بچه های کلاسمونم موافقن بعد لیست کلاسمون رو گرفت و ازشون پرسید اونا هم حرفه منو تایید کردن گفت ایشالله همین امروز عوضش می کنیم
بعد خوش و بش با 3 نفر از دو
ستان که جزء اکیپ چهارنفرمونن
زبان انگلیسی قربونت برم چقدر باحالی .. :بله:
باز استاد زبان گفت کی این متن رو ترجمه می کنه
من دستم رو بردم بالا گفت بازم خانوم فلانی ..... بفرمائید بعد دیدم که ای بابا بازم هیچکس دستش رو نبرده بالا که متن رو ترجمه کنه بعد از کلاس زبان رفتم شیرکاکائو و های بای خوردم که خیلی چسبید بعد سریع ژتون غذای 3 تا دوستامو گرفتم

بعد از آن کلاسه فیزیک که به به چه کلاسی بلاخره با هزار مکافات و اعتراض بنده استادمان را عوض کردن به به چه استادی ماه .. بعد از کلاس فیزیک یعنی 11:30 رفتم سریع جینگ فنگی پریدم تو صف غذا ...
آخه شنبه ها من بیچاره آخر صفم چون دیر تموم میشه کلاسمون دیگه گفتم یکشنبه ها عقده ام رو خالی کنمو بپرم سریع تو صف که اول باشم :giggle:

خلاصه برای بچه ها هم غذا گرفتیم و خوردیم و خوردیم تا ساعت 15 ..
ساعت 15 کلاس ریاضی که بازم قربونه اون ریاضی برم که از برمش
:50:
بعله گفت بچه ها به قول خانوم.... که منو می گفت تکلیف شب
کی تکلیف شبشو حل کرده

بنده دستمو گرفتم بالا .. گفت فقط شما .... خانوم ... اسمم از بس تابلوئه ها همه از برنش
بعد یه نیگا به راست کردم یه نیگا به چپ دیدم بلــــــــــــــــــــــه فقط منم که دستم بالاست
بعد سریع جینگ فنگی پریدم پای تخته و سوال ریاضی رو حل کردن که استاده بگه به به عجب دختر درس خونی :giggle::نیش:

بله حل کردمو حل کردمو خلاصه دیدم ای دل غافل تخته پر شد که .. ای بابا ....
آخه بچه ها گفتن بزرگ بنویس ببینیم منم که همچین بزرگ نوشتم که طبقه پایینی ها هم ببینن
بله بعد خیلی کیف کردم دیدم بلدم و همه رو
حل کردم یه دفعه یه غروری منو گرفت که من فقط تونستم سوالای استاد رو حل کنم به به چقدر لذت بخش بود اون موقع که همه با چشمای گرد شده به من زل زده بودن:شاد:
گفتم استاد توضیح بدم استاد گفت نه نیازی نیست میدونم که واردی ...
بعد یه دونه از بچه ها که چشمش در اومده بود که من تونستم حل کن
م
گفت نه توضیح بده فکر ک
رده بود من از جایی نوشتم جوابارو
همچین توضیح دادم برا
ش باقلوا ....:خنده2:بیچاره دختره چقدر ضایع شد :زبون:
که خوده استادم موند همینجوری بعدش که نشسته ام همچین برام دست زدن ها
منم گفتم چاکرم من متعلق به شمام
:احترام:
و گفت شما می خواین در آینده استاد دانشگاه بشید؟
گفتم نه استاد ... من صبرم کمه .. استادی صبر و خونسردی می خواد که من ندارم
بله و امروز مثل ستاره درخشیدم:خنده2:

الانم این طوری ام :خواب:
 
آخرین ویرایش:

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
الان خیلی خستم
چون از صبح خیلی کار کردم
دلم میخواست الان یک بالشت بود سرم رو روش میذاشتم وباخیال اسوده میخوابیدم حیف که فعلا" امکانش نیست
ولی خیالش هم بدنیست:شاد:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
:شاد:
ساعت 11 صبح قرار بود دامپزشکه از فشم بیاد بلفی رو ببره . ماشینش خراب شد(یواشکی :شاد:) خیلی ناراحت شدم چرا ماشینش خراب شد(یواشکی :دست:) تماس گرفت که به فامیلم میگم آژانس بفرسته بیاره . گفتم : آژانس بیاد تهران و از اونجا فشم , بلفی سکته میکنه , پنجشنبه بیائید خودتان ببرید. موافقت شد.:شاد:تا پنجشنبه موندنش تمدید شد.بعد کارهای روزمره . باز سر ترانشه حفاری پام پیچ خورد و درددارد. درد را باید تحمل کرد تا آبدیده شویم. الان هم منزل و انجمن. این هم روز 3/8/1389
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
امروز مجدد صبح زود بیدار شدم :ناراحت:

از صبح کار و کار و کار ... ظهر هم رفتم بیرون و بعد مهمونی ساعت 6 رسیدم پشت در خونه خسته ...کلید رو انداختم توی قفل هی چرخوندم دیدم باز نمیشه اوا آخه چرا این مدلی شده ... حالا دسته کلیدم هم مثل این دسته کلید دزدا هستش شونصد تا کلید بهشه ... کلیدای خونه مامانم کلید انباری و کلید خونه و حیاط پیش خودم گفتم ... نه من تاریکه کوچه نمیبینم ...باید همه کلید ها رو امتحان کنم کلید اول نه نشد... دوم نشد :تعجب: به ترتیب همه رو امتحان کردم ... دستم درد گرفت یه ده دیقه ای هی من کلید مینداختم به این قفله ... دست آخر یه لحظه یه چیزی تو مغزم جرقه زد دستم رفت رو زنگ طبقه پایینی ها ... زینگ ... آقای همسایه گفت : بعــــله ... گفتم ببخشید من همسایه بیدم پشت در موندم نمیدونم چرا در باز نمیشه گفت آخ ببخشید من منتظرتون بودم الان میام پایین ... وااایی اومد آقاهه پایین ... گفت خانم ... ببخشید دیروز دزد اومده بود :تعجب: زده همه چی رو از تو انباریمون برده من هم مجبور شدم قفل درو عوض کنم تا دیگه این طور نشه ... منو میگید رنگم پرید !! :ترس: گفتم : کی دزد اومده ، په چرا من نفهمیدم :تعجب: ؟

همسایه گفت : دیشب 110 هم اومد چطور شما نفهمیدید ؟!!

گفتم نمیدونم والا پنجره ها بسته هستش متوجه نشدم ...همون موقع دلم برای تیر و تخته های انباریمون تنگ شد ... بدو رفتم زیر زمین یه سر به تیر و تخته ها زدم دیدم آخیش همه چی سرجاشه :نیش: :نفس عمیق:

با کلی تشکر کلید و از آقای همسایه گرفتم و بدو اومدم بالا درو باز کردم بدو پریدم تو خونه و درو پشت سرم قفل کردم :آه:

الان هم هنوز دستم یخ کرده به خاطر آقا دزده :ناراحت: اومدم انجمن گفتم یکم اینجا بتایپم تا داغ بشه ...
 

rahnama

پدر ایران انجمن
نگو
نمیشه خانم باید بگم
زشته
چه زشتیی داره
تخم مرغ با نمک را خانمم رو یه پارچه ریخت بست به مچ پام. الان لی لی (درست گفتم) می کنم میرم
دیدی خانم زشت نبود گفتم. آخه این هم مانده خاطره امروز بود.
 

shika hime

متخصص بخش جانوران
بنده دیروز به مامان گفته بودم صبح ساعت پنج و نیم بیدارم کنه...:بله:در حقیقت قصد داشتم ساعت 6 بیدار شم ولی خوب چون بیدار کردن من کلی طول میشه گفتیم پنج و نیم به امید 6!:بدجنس:که البته اخرشم ساعت 6 و بیست دقیقه بیدار شدم! :کسل:
حالا بدو بدو اماده شدیم رفتیم مدرسه ! زنگ اول که ورزش بود مثل همیشه بد گذشت
onigiri_crying.gif
زنگ دوم زبان بود....هی بدک نبود!
onigiri_cute.gif
زنگ اخر پرورشی
onigiri_cry.gif
قصد داشتیم با دوستان زنگ رو بپیچونیم بریم کتابخونه!
onigiri_xd.gif
ولی از شانس بد ما این کتابخانه بسته بود!
onigiri_crying.gif
هیییی نشد در بریم
onigiri_serious.gif

بعد با شوق و اشتیاق به خانه امدیم و بدو پا کامی کمی ول چرخیدیم و بعدش انیمه دیدیم سپس سراغ درس هایمان رفتیم و در حال حاضر داریم گزارش می نویسیم!
تنیجه ی اخلاقی:امروز به خودم و دوستام برای بار هزارم گفتم که اقا انقدر زور نزنین ماها رو هر کاری بکنیمم کتابخونه راه نمیدن
onigiri_crying_deeply.gif
و فهمیدم که چقدر از دبیر ورزشمون بدم میاد
onigiri_angry.gif

میشه گفت امروز روز عادی ای بود! :نیش:
 

Mehdi

متخصص بخش سخت افزار
اگه بخوام در یه کلمه بگم :خیلی بد :گریه:
امروز حالم به خاطر چند چیز خیلی اساسی گرفته شد که حالشو ندارم توضیح بدم :گریه:
از شنیدن بعضی چیزها امروز مثل گچ سفید شدم :ناراحت:
فقط دلم میخواست داد بزنم بگم : نننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه:نه::نه::نه::نه::نه:
 

shika hime

متخصص بخش جانوران
امروز : خوب،بیست،عالی!!! ..بود .
369220a3hjk9pcg9.gif

تو مدرسه که از همه چی نمره کامل گرفتم
369220a3hjk9pcg9.gif

اومدم خونه همه چی اروم بود........................اتفاق خاصیم نیفتاد !
369220a3hjk9pcg9.gif

چه روز خوبیییییییییییییییی واقعا
369220a3hjk9pcg9.gif
 

rahnama

پدر ایران انجمن
امروز را واقعا نمی دانم؟
بد؟
خوب؟
نمیدانم؟
صبح بانک . دو بار صبحانه . یک بار نهار و ا پرس شام.
کمی بازی با بلفی . یک پیام برای آرش :گل: یک پیام برای مریم:گل: و یک پیام برای علی :گل:
می خواستم مطلبی راجع به شخصی به شخ.... بنویسم چیزی به ذهنم نیامد.
این هم 3/8/1389
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
امروز.....
صبح به زحمت به خاطر سرماخوردگي كه داشتم بلند شدم...:آه:
ديگه حال رانندگي نداشتم آژانس گرفتم رفتم شركت... تو شركت هم هي به خطر سرماخوردگي چرت ميزدم...:کسل:
ديگه 10 و نيم صبح بود مرخصي گرفتم و اومدم... اولين ميدان پيدا شدم گفتم ميرم خونه...گفتم باخودم نه حالا كه خلوته يه پياده روي ميكنم... ديگه پياده روي شد تا خيابان مطهري... همينجوري داشتم به مغازه ها ديد ميزدم... كه يهو پشت يك موبايل فروشي ايست كردم:هنگ:... يه گوشي چشمو گرفت اساسي:تعجب::تعجب::تعجب:... گوشي باز نيستم كه هر چندوقت يه بار عوض كنم ولي نميدونم چرا اينقدر مجذوب اين گوشيه شدم:بغل:... خلاصه عقلم با قلبم به جنگ پرداختن كه عقل ميگفت نخر پولتو خرج نكن... قلبم ميگفت بخر حيفه كه هيچي ديگه قلبم بر عقلم غلبه كرد و گوشي رو خريدم:نیش:... خيلي ناناز هست.:نی نی:.. سوني مدل f100i اينم عكسش:
jalou3jpg.jpg


گفتم حالا اومدم بزار ببينم عروسك جديد چي آورده مغازه اي كه هميشه ازش خريد ميكنم ديدم بهله ( غلط املايي نيست) عروسك اوگي رو آورده يكي واسه خودم ويكي واسه علي كوچولو خواهرزاده ام خريدم ...
رفتم يه آمپولي زدمو و همينطور ماسك خريدم... رفتم خونه ، بابابزرگم خونه بود...:نیش:
كلي بازپرسي كرد كه كجا بودم:نه:... كه يه چيزي خوردم تا ساعت هفت ونيم غروب خوابيدم...:خواب:
بعد كلي به مامانم حساب پس دادم... :ترس:( من از اول ميدونستم مامانم به باباش رفته و نه اينكه ناظم هم هست ديگه انتظار غير اين رو نداشتم)
بعدش بابايي با روش خودش بازپرسي كرد البته با مهربوني...:بغل:
خلاصه من با تعجب نگاه ميكردم:تعجب:.. با خودم گفتم من كه هميشه بيرون ميرم ميام مشكلي پيش نمياد كه چيزي نميپرسن چرا اينا امروز اينجوري شدن ؟ :فکر::تعجب:
كه از داداشم پرسيدم گفت قضيه را تازه فهميدم...:قلیون:
نگو مامانم زنگ زده به من موبايلم رو سايلنت بود ، ميخواست حالم رو يپرسه كه بعد زنگ ميزنه به شركت كه ميگن حالم خيلي بد شده من رفتم... مامانم زنگ ميزنه به بابام و بابابزرگم ... طفلكيها رو به حول ولا ميندازه... ميان دنبالم هركدوم جدا كه منو تو خيابان ميبينن كه دارم خريد ميكنن...:نیش::نیش:
ديگه بعدش هم اومدم انجمن...
و ميخوام هم صندلي داغ رو به سلامتي راه اندازي كنم...:قلیون:
 
آخرین ویرایش:

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
از صبح که خیلی مشغول بودم یک کمی هم خستم
متاسفانه تا اخر شب با کلاسهای مختلفی که دارم خیلی شلوغم
اصولا" در طول هفته چهارشنبه برای من روز پرکاریه ،
خدا به خیر کنه
من که امیدوارم
 

rahnama

پدر ایران انجمن
مهلت اعتبار گذرنامه من و خانمم تمام شده بود , ازصبح تا ظهر گرفتن عکس جدید (کلی از عکس هم تعریف کردیم)واریز در بانک و دفترخانه و ... تا ظهر طول کشید. برگشتیم منزل خسته . نبود بلفی هم باعث ناراحتی من . زنگ زدم به دامپزشکی که بلفی را فعلا دارد. گفت امروز بلفی را بیرون و برای گردش برده .کمی فکرم راحت شد. عزیزان مسئله ای را بگم . وقتی دلبستگی پیش بیاد نبودن انسان و حیوانات اهلی به یک اندازه در ا نسان احسا س ناراحتی به وجود می آورد.یک ریعی با علی جان تلفنی صحبت کردم بعد شرکت . تا حالا هرچی سعی میکنم مطلبی بنویسم قادر نیستم.





.
 

rahnama

پدر ایران انجمن
شبکه 1 سیما قرار شده فیلم مستندی در رابطه با فرهنگ رانندگی تهیه کنند. دیشب ایمیلی برایم رسید. و امروز ساعت 4 برای ساعت 6 بعداظهر قرار گذاشتند جلسه ای با کارگردان آن فیلم مستند داشته باشم . سر ساعت نشستیم و صحبت شدو قرار است دو روز دیگر کلید بخورد و من تجربیاتم را حین رانندگی و در رابطه با فرهنگ رانندگی و وبلاک آموزش فرهنگ رانندگی منتقل کنم . حتما همه شما را در جریان ساعت پخش قرار می دهم .
راهنما طنز نویس شد
راهنما شاعر شد
راهنما داستان نویس شد
و حالا راهنما هنرپیشه خواهد شد
کی میره این همه راهو. این هم از این روز من.
----------------------
خانمم بیا آشپزخانه
من : برای چی؟
خانمم : اسپند برات دود کنم. آخه ممکن پرسنل فیلم برداری چشمت بزنند
من : خانم خجالتم نده.
 

kami

کاربر ويژه
خیلی خوب و عالی چون امروز کلاس ریاضی و فیزیک و زبان داشتیم به به
دانشگاه رو پوکوندم من اصلا .. منم که تو این سه تا درس شاگرد زرنگم دیگه
هیچی همش دستم بالا بود .. استادا هم میگفتن شما رو باید بیاریم پای تخته وگرنه دستتون رو پایین نمیارید :خنده2:
ما اینیم دیگه
 

mohammadshamosi

کاربر ويژه
شبکه 1 سیما قرار شده فیلم مستندی در رابطه با فرهنگ رانندگی تهیه کنند. دیشب ایمیلی برایم رسید. و امروز ساعت 4 برای ساعت 6 بعداظهر قرار گذاشتند جلسه ای با کارگردان آن فیلم مستند داشته باشم . سر ساعت نشستیم و صحبت شدو قرار است دو روز دیگر کلید بخورد و من تجربیاتم را حین رانندگی و در رابطه با فرهنگ رانندگی و وبلاک آموزش فرهنگ رانندگی منتقل کنم . حتما همه شما را در جریان ساعت پخش قرار می دهم .
راهنما طنز نویس شد
راهنما شاعر شد
راهنما داستان نویس شد
و حالا راهنما هنرپیشه خواهد شد
کی میره این همه راهو. این هم از این روز من.
----------------------
بزن کف قشنگه رو به افتخار آقا هوشنگ گل :داغ::دست::دست::دست::دست::دست::داغ::گل:
ایشاالله که هر روز از روز قبلیتون موفق تر باشید آقا هوشنگ
----------------------------------------------------------------------
امروز هم طبق معمول ساعت 6:50 دقیقه زدم از خونه بیرون که به سرویس شرکت برسم ساعت 7:5 دقیقه سرویس حرکت کرد
تا ساعت 4:45 دقیقه هم مشغول کار بودم و ساعت 5:45 دقیقه هم رسیدم خونه
خسته و کوفته
تا اومدم حاج خانم ( مادر گرامی ) دستور دادند بعد از اینکه استراحت کردی زود بخاری ها رو وصل کنم من هم یکم چونه زدم که مادر گرامی من خسته بیدم و بذار بشینم به کارهام برسم
ولی هیچی به هیچی
خلاصه بخاری ها رو وصل کردم و زود پریدم و لپ تاپ رو روشن کردم
چند تا طرح انجمن رو طراحیش رو تموم کردم و یکم ایمیل ها رو چک کردم
و الان هم دیگه دارم میرم برای خواب که صبح زود باید رفت سرکار :نه:
 

خانمی

کاربر ويژه
سلام

خیلی معمولی ،بواقع روز مرگی !

بهترین اتفاق امروز این بود که اومدم خدمت شما دوستان عزیز.
 

rahnama

پدر ایران انجمن
امروز صبح هوا ابری بود مانده بودیم کار را تعطیل کنیم یانه (خانمم : تو چند تا بلال خوردی؟ من : خانم یکی) بله داشتم می نوشتم باتوجه به هوا رفتیم سرکار(خانمم : چطور یکی ؟پس بقیه اش کو؟ من : نمیدونم خانم شاید داود زیاد برداشته)بارندگی شروع شد و ما حفاری را ادامه دادیم.(خانمم : یعنی داود 4 تا بلال خورده ؟ نمیدونم خانم ترا خدا اجازه بده خاطره امروز را بنویسم)هوا یشدت سرد بود و من تندتند داخل ماشین شده وبخاریش را روشن می کردم و دوباره برمی گشتم.(پس بقیه اش کو همه اش یک دونه مونده؟ من: خانمم باورکن من فقط یک بلال برداشتم .اگر با این شلوغ بازی می خواهی این بلال را برداری , بردار اجازه بره خاطره ام را بنویسم). خلاصه تا 5 بعدازظهر کار را ادامه داده ومن زودتر به منزل برگشتم. داود دیر برگشت. خانمم گفت : بریم یک دور بزنیم ضمنا داود هوس بلال کرده بلال هم بگیریم. گفتم : آره داود. باخنده گفت : چکارکنم هوس کردم بچه شما هستم باید برایم بلال بخرید. رفتیم و خریدیم و بقیه ماجرا را لابلای نوشته هایم خواندید. این هم امروز من.



:گل:
 
بالا