• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

برای مشاعره + فقط با حرف " د "

فرانک

کاربر ويژه
دیرست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
2%20%2827%29.gif
 

مهشید

کاربر ويژه
در دايره قسمت ما نقطه تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم انچه تو فرمايي

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
دل ناله کند از من ، من ناله کنم از دل
یا رب تو قضاوت کن دیوانه منم یا دل . .


 

پانته آ

متخصص بخش
دل از درد جدایی میکشد آهی ومیگوید
که تنهایی عجب دردیست اه از دست تنهایی
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد

نگهش دار به موسی شدنش می ارزد
 

laptapiran.com

کاربر ويژه
در این درگه که گه گه که که که که شود ناگه********مشو غره به امروزت که فردا را نهی اگه
 

laptapiran.com

کاربر ويژه
من این شعر رو خیلی دست دارم واسه همین اولش رو با د شروع میکنم که به مشاعره هم بخوره :نیش: البته شما موقع خوندن اولین حرف دال رو نخونید

د بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پُر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر "مک نیس" یا "نیما"
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
"کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟"
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
"کسی اینجاست ؟"
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا "به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟"
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش اید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش اید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
"چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟"
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
 

laptapiran.com

کاربر ويژه
دوست‌ مي‌دارم من اين ناليدن دلسوز را
تا بهر نوعي كه باشد بگذارنم روز را

شب همه شب انتظار صبحروئي مي‌رود
كان صباحت نيست اين صبح جان افروز را

وه كه گر من باز بينم چهر مهر افزاي او
تا قيامت شكر گويم طالع پيروز را

گر من از سنگ ملامت روي بر پيچم زنم
جان سپر كردند مردان ناوك دلدوز را

كام‌جويان را زنا كامي چشيدن چاره نيست
بر زمستان صبر بايد طالب نوروز را

عاقلان خوشه چين از سرّ ليلي غافلند
اين كرامت نيست جز مجنون خرمن سوز را

عاشقان دين و دنيا باز را خاصيتي‌ است
كان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

ديگري را در كمند آور كه ما خود بنده‌ايم
ريسمان درپاي حاجت نيست دست آموز را

سعديا دي رفت و فردا همچنان موجود نيست
در ميان اين و آن فرصت شمار امروز را
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
دل بـی تاب من ، با دیدنــت آرام می گیـــــرد

اگر دوری ز آغوشـــــم ، نگاهـــم كام می گیـــرد

مـرا گر مســت میخواهی ، نگاهت را مگیر از من
كه دل از ســـاقی چشـمان مستت جام می گیرد

تو نوشین لب میان جمع خاموشی ولی چشمم

ز هـــــر مـوج نگاه دلکشـت پیغــام می گیـــرد



مهدی سهیلی

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
دل‌ من محکمه ایست
که به من می‌گوید:
همه را دوست بدار،
به همه خوبی‌ کن،
و اگر بد دیدی،
دل‌ به دریای محبت بزن و بخشش کن . .
 

baroon

متخصص بخش ادبیات





دل چو خالی شود از عشق به دورش انداز

شیشه بی باده چو گردید، شکستن دارد



*غافل مازندرانی*
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش

که آب زندگی هم می‌کند خاموش آتش را
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
488089_461327747218563_1696243060_n.jpg



در ببنديد و بگوييد که من
جز از او، از همه کس بگسستم

کس اگر گفت: چرا؟ باکم نيست
فاش گوييد که عاشق هستم





فروغ فرخزاد

 

زینب

کاربر ويژه
در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند
من از خوش باوری در آن محبت جستجو کردم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زینب

کاربر ويژه
دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است
و هيچ چيز،
نه اين دقايق خوشبو، كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش،
نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد.»
نگاه مرد مسافر به روي ميز افتاد:
چه سيب هاي قشنگي !
 

زینب

کاربر ويژه
در ساغر ما گل شرابی نشکفت
در این شب تیره ماهتابی نشکفت
گفتم به ستاره خانه صبح کجاست
افسوس که بر لبش جوابی نشکفت
 
بالا